کودکی 9 ساله بودم که پدرم را به خاطر اعتقاد داشتن در مهرماه 1360 در شهر ارومیه دستگیر و به زندان انداختند. یادم میآید آن
روز صبح که مأمورین به منزل ما آمدند؛ روز غریبی بود! آخرین روزی بود که
پدرم را در کنارم داشتم. در آن روز مادرم و برادر کوچکم هوشمند به مسافرت
رفته بودند. من و دو خواهرم، دو عمهام و پدرم در منزل بودیم. صبح آن روز
قبل از آنکه به منزل ما هجوم بیاورند به منزل آقای جلال پیروی رفته بودند.
همسر ایشان با منزل ما تماس گرفتند و خبر آمدن مأمورین را دادند ولی پدرم
با خونسردی کامل گفت که فرار نمیکند، جایی نمیرود و کنار ما خواهد ماند؛
آنچه مقدر است پیش خواهد آمد. پس از ساعتی زنگ در زده شد و مأمورین امنیتی
آمدند و پس از تفتیش منزل و جمع آوری تمامی کتب دینی، اوراق، آلبومها،
عکسها، و سمبلهای مذهبی به پدرم گفتند که آماده رفتن باشد. وقتی ما پرسیدیم
چه زمانی پدرم باز خواهد گشت؟ آنها گفتند: بزودی. یکی دو روز بیشتر از ما
دور نخواهد بود. پدرم به مأمورین اصرار کردند که آلبوم عکس من و برادرم را
با خود نبرند چرا که ما به آلبوم عکسهایمان وابستهایم و دوستش داریم. یکی
از مأمورین که در دوره تحصیل، شاگرد پدرم بود پذیرفت و این شد که تنها
آلبومهای عکس باقیمانده از یورش مأمورین، آلبوم من و برادرم است. ولی آن
یکی دو روزی که به ما قول داده بودند که پدرم را آزاد خواهند کرد و به خانه
باز خواهد گشت، هنوز محقق نشده چرا که حدود 8 ماه بعد در زندان ارومیه،
پدرم با اصابت سه تیر به شهادت رسیدند. تیری سه سانت بالای ناف، تیری در
بازوی چپ و تیر خلاصی که از گیجگاه سمت چپ وارد و از گونه سمت راستش خارج
شد.
پدر عزیزم! دوستت دارم و میستایمت. به تو افتخار میکنم که در نبودنت معنی بودن و زیستن را به من آموختی. تحسینت میکنم که با ریختن خونت معنی فداکاری و ایثار را برایم ابدی کردی. آفرینت میگویم که بین زندگی زودگذر مادی و حیات ابدی، ابدیت را برگزیدی و به من درسی آموختی که با بودنت به این میزان قادر نبودی در اعماق روح وجانم تأثیر گذاری.
یادت همیشه در یادهاست و محبتت در قلبها
روزهای سختی را در زندگیام تجربه کردم و امتحانات فراوانی را پشت سر گذاشتهام. ولی تنها چیزی که در زمان ظهور و بروز هر بحران به ذهنم خطور مینماید آن است که چطور از این بحران یک فرصت بسازم و آن فرصت را چگونه به یک پیروزی تبدیل کنم! من ساعتها، ماهها، و سالها با چهاردیواری دور و برم در زندان صحبت کردم و درد و دلهای فراوانی با این دیوارها داشتم. با آنکه محصور این دیوارهای بلندم ولی آرمانهای بلندتر از این دیوارها دارم و آرزوی بزرگی در سر
حال حاضرید با من در این آرزوها شریک باشید؟ آمادهاید تا دست به دست هم گامهای بلندی به سوی آنچه سالها نوع بشر تشنه رسیدن به آن بوده یعنی صلح، وحدت و محبت برداریم؟ من نقشههایی دارم؛ شما چه؟ لختی بیاندیشید و زمانی به محیط پیرامونی خود نظاره کنید چه برنامهای برای تغییر خود و دیدگاه خود دارید؟ چگونه میتوانید دیگران را در این تغییر سهیم نمائید؟ زیباترین هدیه شما به انسانهای پیرامونتان چیست؟
قایقی خواهم ساخت خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاک پلید
که در آن هیچکس نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند
پشت دریاها شهریست که در آن پنجرهها رو به تجلی باز است
همچنان خواهم خواند
همچنان خواهم راند
وحید تیزفهم
زندان رجایی شهر
پدر عزیزم! دوستت دارم و میستایمت. به تو افتخار میکنم که در نبودنت معنی بودن و زیستن را به من آموختی. تحسینت میکنم که با ریختن خونت معنی فداکاری و ایثار را برایم ابدی کردی. آفرینت میگویم که بین زندگی زودگذر مادی و حیات ابدی، ابدیت را برگزیدی و به من درسی آموختی که با بودنت به این میزان قادر نبودی در اعماق روح وجانم تأثیر گذاری.
یادت همیشه در یادهاست و محبتت در قلبها
روزهای سختی را در زندگیام تجربه کردم و امتحانات فراوانی را پشت سر گذاشتهام. ولی تنها چیزی که در زمان ظهور و بروز هر بحران به ذهنم خطور مینماید آن است که چطور از این بحران یک فرصت بسازم و آن فرصت را چگونه به یک پیروزی تبدیل کنم! من ساعتها، ماهها، و سالها با چهاردیواری دور و برم در زندان صحبت کردم و درد و دلهای فراوانی با این دیوارها داشتم. با آنکه محصور این دیوارهای بلندم ولی آرمانهای بلندتر از این دیوارها دارم و آرزوی بزرگی در سر
حال حاضرید با من در این آرزوها شریک باشید؟ آمادهاید تا دست به دست هم گامهای بلندی به سوی آنچه سالها نوع بشر تشنه رسیدن به آن بوده یعنی صلح، وحدت و محبت برداریم؟ من نقشههایی دارم؛ شما چه؟ لختی بیاندیشید و زمانی به محیط پیرامونی خود نظاره کنید چه برنامهای برای تغییر خود و دیدگاه خود دارید؟ چگونه میتوانید دیگران را در این تغییر سهیم نمائید؟ زیباترین هدیه شما به انسانهای پیرامونتان چیست؟
قایقی خواهم ساخت خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاک پلید
که در آن هیچکس نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند
پشت دریاها شهریست که در آن پنجرهها رو به تجلی باز است
همچنان خواهم خواند
همچنان خواهم راند
وحید تیزفهم
زندان رجایی شهر